رمان مدرسه رویایی من
p⁸
آت : بیرون؟!
کوک : نظرت چیه؟!
آت : اوک... راستی جیمین گفت یه چیزایی راجع به مهمونی بهم میگی
کوک : من ؟!... چرا خودش نگفت
آت : بعد گفتن ماجرا
کوک : خنده... اوکی میگم مهمونی جینا توی بار هست میام دنبالت آدرس بده...
آت : اوکی بیا ...بعد گفتن آدرس
کوک : شمارت... گوشی رو میده دست آت
آت : بیا... شمارش رو میده
کوک : ساعت ۶:۳۰ حاضر باش..
آت : اوکی
ویو بعد مدرسه
آت : از مدرسه زدم بیرون خواستم سوار ماشین بشم که کوک از دستم گرفت... چیزی شده؟!
کوک : فردا رو یادت نره ...چشمک
آت : اوک... خداحافظ
کوک : خداحافظ:)
آت : سوار ماشین شدم و راننده راه افتاد سمت عمارت... پیاده شدم و رفتم داخل اتاق و لباسهامو عوض کردم و برگشتم پایین و ناهار خوردم و دوباره برگشتم توی اتاق و یه دوش یک ساعتی گرفتم اومدم بیرون ساعت ۳ بود موهامو خشک کردم و حالت دادم با یه دست لباس پوشیدم (میزارم)...
آت : بیرون؟!
کوک : نظرت چیه؟!
آت : اوک... راستی جیمین گفت یه چیزایی راجع به مهمونی بهم میگی
کوک : من ؟!... چرا خودش نگفت
آت : بعد گفتن ماجرا
کوک : خنده... اوکی میگم مهمونی جینا توی بار هست میام دنبالت آدرس بده...
آت : اوکی بیا ...بعد گفتن آدرس
کوک : شمارت... گوشی رو میده دست آت
آت : بیا... شمارش رو میده
کوک : ساعت ۶:۳۰ حاضر باش..
آت : اوکی
ویو بعد مدرسه
آت : از مدرسه زدم بیرون خواستم سوار ماشین بشم که کوک از دستم گرفت... چیزی شده؟!
کوک : فردا رو یادت نره ...چشمک
آت : اوک... خداحافظ
کوک : خداحافظ:)
آت : سوار ماشین شدم و راننده راه افتاد سمت عمارت... پیاده شدم و رفتم داخل اتاق و لباسهامو عوض کردم و برگشتم پایین و ناهار خوردم و دوباره برگشتم توی اتاق و یه دوش یک ساعتی گرفتم اومدم بیرون ساعت ۳ بود موهامو خشک کردم و حالت دادم با یه دست لباس پوشیدم (میزارم)...
- ۶.۵k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط